martlet

ID man:snow67p@yahoo.com

Monday, December 18, 2006

تپش قلبت

صدايى از دور مى آيد

وقتي آرام ، آرام آغوشت را براى

يافتنم باز مى كنى

مى توانم بخوبى بشنوم

صداى دانه دانه شده ى

انار وجودت را

شبهاي ما

اي كاش صبر مي كردي

تا آغوش كودكانه ي شبي

ما را در آغوش مي گرقت

آنگاه با خيالي آسوده

مي رفتي

يا نه

تو نمي رفتي

بلكه ديگر ما ، تو و من

كودك شب را ر آغوش مي كشيديم

پسر من

ديشب لباس بنفشِ نيلي ام را پوشيده بودم

همان كه تو دوست داري

نمي دانم خاصيت آرامش اسن رنگ بود يا

انار و آلبالويي كه به خوردِ

روحمان مي داديم

كه تو انقدر آرام

همچون كودكي معصوم

در آغوشم جاي گرفتي

معبد

در قلب من آتشكده ي زرتشتيان است

مي بينيد چه زيبا پرستش مي كنند ايمان را

نمي دانم چند اوستا بايد بنويسند

تا قلب من آرام گيرد

Sunday, December 17, 2006

ياد

سردابي مي ماند از تنديسها

از گذشتگان بي گذشته

تنديسهايي همچون تابوت

تابوتهايي بي مُرده

جنازه گاني زنده

در پس قرنهاي روانهاي سردو مخروب

شايد بيايد يادي

در كوچه پس كوچه هاي

تيرهاي برق

يادي از اولين زندگي

مرگ

عزاداران خسته نباشيد

مي دانم تمام اشكهايتان ، شبنمهايتان

را از ما دريغ نكرده ايد

امّا ببينيد

شوق شبنمهاي مرا

هنوز پس از رفتنش

گرمِ گرم است