حقيقت
چشمان خواب آلودخود را
به روي ساعت باز ميكند
ساعت اينبار ميخندد و او
گريه ميكند
باز روزي ديگر
فردايي جان فرسا
زندان تن را نرهانيده
سلام ميگويد
دلش تنگ
چهره اش سرخ
صدايش گرم
صبح را سلام ميگويد
همدلي را نويد
ميدهد
اما دلش صداقت
صبح را مي خواهد
تا با صداقت خود
دنيا را به بازي گيرند
به روي ساعت باز ميكند
ساعت اينبار ميخندد و او
گريه ميكند
باز روزي ديگر
فردايي جان فرسا
زندان تن را نرهانيده
سلام ميگويد
دلش تنگ
چهره اش سرخ
صدايش گرم
صبح را سلام ميگويد
همدلي را نويد
ميدهد
اما دلش صداقت
صبح را مي خواهد
تا با صداقت خود
دنيا را به بازي گيرند
0 Comments:
Post a Comment
<< Home