martlet

ID man:snow67p@yahoo.com

Thursday, January 12, 2006

ايمان

با لبهايي سرد آمده بود
با لبهايي داغ رفت
هيچگاه نخواست به خود
ايمان بياورد
غريبه ي آشناي من
به دنبال يك نقش تازه پاهايش را
محكم گذاشت و رفت
.در جاده اي پرتيغ گم شد
يكي از گيلاسهاي
پر از هوس گلويش را بريد
سوخت
و تشنگي اش را
سيراب نكرده
نابود شد
يكي از پس ديگري
...زندگي ادامه دارد
اما زخمها ي يك بيمار
.التيام نمي يابد
مگر بيمار
چه مي خواهد
!جز ايمان؟
غريبه ي آشنا
رفت تا
بيمار را بيمار تر كند
رفت
بدون آنكه
لحظه اي بخواهد به
...خود ايمان بياورد
رفت تا به اميد
خيانت ابلهان
خيانت را
پيشه ي خود سازد
...خيال
...بدبيني
...غرور
غريبه ي آشنا را
در پس مرگ كشيد
!زندگي اش نابود
!در تمام لحظه ها غرق

0 Comments:

Post a Comment

<< Home