martlet

ID man:snow67p@yahoo.com

Wednesday, December 28, 2005

نجات

اشکهای آسمان می ریزد
آرام و بی صدا
مثل گریه ی یک دل
آرام و بی صدا
مثل نبض خواب رفته ی وجودم
!آرام و بی صدا
تن گرم مرا می لرزاند ،بوسه های باران
بوسه هایی شیرین بر شوره زار گونه هایم
ابرهای من هم می بارند
از خدایش هم است که امشب برای او می گریم
می بینی ریشخند می زند بر قلب بیچاره ی من
ریشخندش مرا مسخ می کند
استخوانهایم را لمس
و مرا از گناه می شوید
پاک و زلال شده ام امشب
وای که او هنوز می خندد
چه بر من آورده است باران که از گناهم شادمانم
سیراب می شود وجود من از تمام بوسه ها
لب برمی چیند و می رود
!اصلاً تا به حال وجود داشته است؟
چه کسی می داند امشب باران می بارد
آرام و بی صدا
به تاریکخانه ی
قلب متروک من چه کسی جز باران قدم می زند
وای ...که چه زیبا می بارد
نماز می خواند سرم بر شانه هایش
کاش سیب می بارید از ابرها
...شاید که سیب
نه سیب نمی بارد وگرنه
امشب گناهم مرا با صاعقه ها می برد
امشب چقدر مغرور شده است
این باران چه می خواهد از من
!بس نیست؟
!خاطره؟
بس نیست؟
شبِ بارانی
از من دست بر نمی دارد
من هم دارم تاریک می شوم امشب
مانند آسمان
و از ناودانهایم آب می ریزد
زلالم من
...چه کسی می داندکه ندانستنش راه مرا می بندد
،تاریکم می کند
،سجده ها کار خود را کرده اند
من امشب بی بالم
!کبوتری عاشق پرواز و بی بال؟
دل به آسمان بسپارم نابود خواهم شد
!نابود
آسمان خودخواه است
وجود مرا می خواهد
تا با نرده هایش مرا اسیر بوسه ها کند
!زندانی می شوم من
و زمین مرا می بلعد
غرق خواهم شد
...دور
طعم تلخ بوسه ها وجودم را می لرزاند
یخ زده ام
همچون نسیم بعدِتو
که بر استخوانهایم می خورد
و مرا آواره کرده است
معلقم
بین آسمان و زمین
چه می خواهند این دو؟
امّا مهرت دوامی نداشت
حال اسیر زمینم و از تو آزاد
به زمین دل بسته ام
و از سنگ
هم
!سنگ تر شده ام ، من
!مجسمه ای از احساس شده ام. من

0 Comments:

Post a Comment

<< Home