تاريكي
قدم ميزنم
با پاهاي برهنه قدم مي زنم
امشب سرم در جايش نيست
!نمي دانم در كدامين اتاق جا گذاشته ام
سردم است
اما قدم ميزنم
درونم گرم
جاده بي انتها
پشيماني در راه
به مقصد نرسيده
بندها گسسته اند
تصويرها در هم شكسته
تنها با يك حس
حسي نازيبا
حسي از درون
كه مي پنداريم مردانگي همين است
از درون مي شكنيم
به اميد خيانت نشسته
خيانت ميكنيم
و خود رابه ابديت ميسپاريم
جاده در بي انتها گم
با خيسي جاده عجين
اما درونم ديگر يخ
0 Comments:
Post a Comment
<< Home