غریبه
تاریک وُ روشن صبح
همنوایی شبانه یک ترانه
در امتداد سکوت
بر من خسته امید می بخشد
غریبه از غربت می خواند
از ویس و رامین
و می خواهد
تا
در این روزگار سیاه نیرنگ من باور کنم
که
تنهایی
تنها
کلمه ایست که او می نوازد
و من
سالیان است
در پسِ
این تنهایی
گُم گشته ام
غریبه تا روشنایی صبح
برای چهار سوی اتاقِ من می نوازد
ولی
کاش می دانست
محبّت را زمان می خواهد
نه یک طلوع نگاه
که
تا عرش می برد
و
باز خواهیم گشت
از
این تعلقِ آنی
شعرهای من نیز نغمه می خوانند
کسی مرا یاری می دهد
که نمی دانم
از کدامین دیار
قصد آمدن دارد
!امَاغریبه
قبل از آنکه
دنیایمان را تقسیم کنیم
با من از یکرنگی بگو
و این دنیای سیاه
را
به آسمان بسپار
0 Comments:
Post a Comment
<< Home